عارفی بر سر یک پیچش مو کافر شد
عارفی بر سر یک پیچش مو کافر شد
من رند و سه وجب زلف پر از فر ، چه شود
عارفی بر سر یک پیچش مو کافر شد
من رند و سه وجب زلف پر از فر ، چه شود
خدایا
.
.
.
.
از هیچ کار بچگیم پشیمون نیستم،
جزاینکه
.
.
جز اینکه
آرزو داشتم بزرگ شم ..
عاشق شم.
خـب بـه درك....

عاشق پسر خاله ی، کلاه قرمزیم!
رفته بود یک کیک مسموم رو تنهایی خورده بود تا بقیه مریض نشن!
بهش گفتن: خب چرا ننداختی دور؟
گفت خب مورچه ها میخوردن!
به مورچه که نمیشه سرم وصل کرد.
این یعنی آخر معرفتیه یاد همه ی رفقای با معرفت که هیچ وقت از یادمون نمیرن....
گفتي دوستم داري
به اندازه قطرات باراني
که برروي صورتت ميريزد
و من هم دوستت دارم
بدون توجه به چتري که
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من....
من خودم هستم و تنهایی و یک حس غریب ...
که به صد عشق و هوس می ارزد...
عاشق بره ای خواهی شد
که تو را به علف خوردن وا می دارد
و رسالت عشق این است
شدنِ آنچه نیستی !
ختر :شنیـבم בاری ازבواج می ڪنی ..مُبارڪـه..خوشحـآل شـבم شنیـבم
پسر :مِـرسی . . . اِنشــآلله قِسمَتِ شمآ
בختر:می تونم برای آخرین بـآر یه چیزی اَزت بخـوآم؟
پسر:چی می خوآی؟
בختر:اگه یه روز صاحب یه בختر شـבی می شه اِسم منو بذاری روش؟
پسر:چرآ؟ می خوآی هر موقع ڪـه نگــآش می ڪنم ، صـدآش می ڪنم בرב
بـڪشم؟؟
בختر:نَہ ...آخه בخترآ عاشق بـآبـآهــآشون می شن..می خوام بفهمی چِقَـב
عــآشقـت بودم
