از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود. در هر ایستگاهی که قطار می ایستاد کسی گم می شد. قطار می گذشت و سبک می شد. قطاری که به مقصد خدا می رفت عاقبت به ایستگاه بهشت رسید. پیامبر گفت:اینجا بهشت است، ... ،و من شادمانه بیرون پریدم.
اما ...تو پیاده نشدی و من نفهمیدم....!!
قطار رفت و دور شد و من از فرشته ای پرسیدم مگر اینجا آخرش نیست؟
و او گفت:این قطار به سوی خدا می رود.

و خدا به آنان می گوید:
"درود بر شما،راز من همین است."
آنان که مرا می خواهند در ایستگاه بهشت پیاده نمی شوند.
و من آرام زیر لب گفتم:


"عجب فااااصله ای"