گفتی که بسنده کن به خیالی

گفتی: بسنده کن به خیالی ز وصل ما
ما را بغیر ازین سخنی در خیال نیست
گر ماه صورت تو ببیند، به صدق دل
خود معترف شود که: درو این کمال نیست

بقیه در ادامه مطالب

گفتی: بسنده کن به خیالی ز وصل ما
ما را بغیر ازین سخنی در خیال نیست
گر ماه صورت تو ببیند، به صدق دل
خود معترف شود که: درو این کمال نیست

بقیه در ادامه مطالب

چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرم
نا گهان دل داد زد دیوانه من میبینمش
شهریار
مائیم که از بادهٔ بیجام خوشیم
هر صبح منوریم و هر شام خوشیم
گویند سرانجام ندارید شما
مائیم که بیهیچ سرانجام خوشیم
قومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
می ترسم از آن که بانگ آید روزی
کای بی خبران راه نه آن است و نه این
(خیام)
سالها پرسيدم از خود کیستم ؟
آتشم ، شورم، شرابم، چیستم ؟
دیدمش امروز و دانستم کنون
او به جز من ، من به جز او نیستم
هرچه مردم میکند بوزینه هم
آن کند کز مرد بیند دم بدم
او گمان برده که من کردم چو او
فرق را کی داند آن استیزهرو
این کند از امر و او بهر ستیز
بر سر استیزهرویان خاک ریز
آن منافق با موافق در نماز
از پی استیزه آید نه نیاز
در نماز و روزه و حج و زکات
با منافق مؤمنان در برد و مات
بقبه در ادامه مطالب
چه تدبير اي مسلمانان كه من خود را نمي دانم
نه تـرسا و يهوديـم نه گبرم نه مسلمانم
نه شـرقيّم نه غـربيّم نه بـريّم نه بـحريّم
نه اركـان طبـيعيّم نه از افـلاك گـردانم
نه از خاكم نه از بادم نه از آبم نه از آتش
نه از عرشم نه از فرشم نه از كونم نه از كانم
نه از هندم نه از چينم نه از بلغار و سقسينم
نه از مـلك عراقـينم نه از خـاك خراسانم
نه از دنيا نه از عقبي نه از جنت نه از دوزخ
نه از آدم نه از حوا نه از فـردوس رضـوانم
بقیه شعر در ادامه مطالب